ترک کن من را
که من در باغ تنهایی
ببوییم عطر گلهای رهایی را
برو ای آشنای من
که در چشمت ندیدم آفتاب آشنایی را
تو از این سو برو در جاده های روشن و هموار
من از سوی دگر در سنگلاخ عمر میپویم
که در خود دیده ام جانسختی و رنج آزمایی را
برو ای بدترین همراه
تو را نفرین نخواهم کرد
سفر خوش خیر همراهت
دعایت می کنم با حال دلتنگی
که یابی کعبه مقصود و فردای طلایی را
نمیدانی نمیدانی
که جای اشک خون در پرده های چشم خود دارم
اگر در این راه خار بلا پای مرا آزرد
سخنهای تو هم تیری شد و بر جان من بنشست
بود مشکل که از خاطر برم این بی صفایی را
رفیق نیمراه من
سفر خوش خیر همراهت
تو قدر من ندانستی
درون آب ماهی قدر دریا را کجا داند
شکسته استخوان داند بهای مومیایی را
|